ﮘ
surah.translation
.
ﰡ
یوسف
الر (الف. لام. را) این آیات کتاب روشنگر است.
همانا ما آن را قرآن عربی نازل کردیم ؛ شاید شما در یابید.
(ای پیامبر!) ما بهترین داستانها را با وحی کردن این قرآن بر تو بازگو می کنیم، و مسلماً توپیش از آن ازبی خبران بودی (و آگاهی نداشتی).
(به یاد آور) هنگامی را که یوسف به پدرش یعقوب گفت :«پدرم ! همانا من (در خواب) یازده ستاره وخورشید و ماه را دیدم، آنها را برای خود سجده کنان دیدم ».
(یعقوب) گفت :« ای پسرکم !خواب خود برای برادرانت باز گو نکن، که برای تو نقشه ی بدی می اندیشند، بی گمان شیطان برای انسان دشمن آشکار است.
و این گونه پروردگات تو را بر می گزیند، و از تأ ویل احادیث (= تعبیر خوابها) می آموزد، و نعمتش را بر تو و بر آل یعقوب تمام می کند، همان گون که پیش از این بر اجدادت ابراهیم و اسحاق تمام کرد، یقیناً پروردگارت دانای حکیم است ».
بی شک در (داستان) یو سف و برادرانش برای سؤال کنندگان نشانه ها و (عبرت ها) است.
هنگامی که با خود گفتند: «یو سف وبرادر ش(بنیامین) نزد پدر مان از ما محبوب ترند، در حالی که ما گروهی (نیرومند) هستیم، بی تردید پدرمان در اشتباهی آشکار است.
یوسف را بکشید، یا او را به سرزمینی (دور دست) بیفکنید، تا توجه پدرتان فقط به(سوی) شما باشد، و بعد از آن(توبه کنید و) افرادی صالح باشید».
یکی از آنها گفت :« یوسف را نکشید، و اگر می خواهید( کاری) انجام دهید، او را به قعر چاه بیندازید، تا بعضی از کاروانها (ی رهگذر) او را بر گیرد (و به جای دوری ببرد ) ».
(و آنگاه نزد پدر آمدند، و) گفتند: «پدرجان ! تو را چه شده است که ما را بر (برادرمان) یوسف امین نمی شماری، در حالی که ما خیر خواه اوهستیم ؟!
فردا او را با ما (به صحرا) بفرست، تا(از میوه ها) بهره برد و بازی کند، همانا ما نگهبان اوهستیم ».
(یعقوب) گفت:«آنکه او را ببرید مرا اندوهگین می کند، و از این می ترسم که گرگ اورا بخورد، در حالی که شما از او غافل باشید! ».
گفتند: «با این که ما گروهی ( نیرومند) هستیم، اگر گرگ او را بخورد، براستی آنگاه ما زیانکار خواهیم بود ».
پس چون او را با خود بردند، و تصمیم گرفتند که او را در قعر چاه قرار دهند، و (تصمیم خود را عملی نمودند) به او وحی کردیم که قطعاً آنها را از این کارشان آگاه خواهی کرد، در حالی که آنها نمی دانند.
و (برادران) شبانگاه گریان به نزد پدرشان آمدند.
گفتند :«ای پدرما ! همانا ما رفتیم که مسابقه دهیم، و یوسف را نزد اثاث خود گذاشتیم، پس گرگ او را خورد، و تو (هرگز سخن ) ما را باورنخواهی کرد، هر چند راستگو باشیم ».
و پیراهن او را با خونی دروغین (برای یعقوب) آوردند، (او) گفت :« (چنین نیست) بلکه (هوای) نفس شما کاری (ناشایست) را برای شما آراسته است، پس (کار من) صبر جمیل است، و بر آنچه می گویید، خداوند مدد کار(من) است ».
و کاروانی فرا رسید، و پس آنها آب آورشان را فرستادند، و (او) دلو خود را در (چاه) انداخت (پس چون بیرون آورد، یوسف را در آن دید، صدا زد و) گفت: «مژده باد! این کودکی است» و او را بعنوان یک کالا (از دیگران ) پنهان داشتند، و خداوند به آنچه می کردند، آگاه است.
و (سر انجام) او را به بهای اندک – چند درهم –فروختند، و در(باره ی) او بی رغبت بودند.
و کسی از(اهل) مصر که او را خرید؛ به همسرش گفت: « جای او را گرامی دار، امید است برای ما سودمند باشد، یا او را به فرزندی گیریم» و این چنین یوسف را در (آن سر) زمین متمکن ساختیم، و تا از تأویل احادیث (= تعبیر خواب )به او بیاموزیم، و خداوند بر کارش چیره است، ولیکن بیشتر مردم نمی دانند.
وچون (یوسف به مرحله ی بلوغ و) کمال قوت رسید، به او حکم(= نبوت) و علم عطا کردیم. ، و این چنین نیکوکاران را پاداش می دهیم.
و آن زنی که او( یوسف) در خانه اش بود، ازاو در خواست کامجویی کرد، و درها را بست وگفت: « بیا، (در اختیار تو هستم) ». (یوسف) گفت: «به خدا پناه می برم! بی گمان او (عزیز مصر) سرور من است، جایگاه مرا گرامی داشته است (پس چگونه به او خیانت کنم ؟!) مسلماً ستمکاران رستگار نمی شوند ».
و به راستی آن زن قصد او(= یوسف) کرد، و او نیز اگر برهان پروردگارش ندیده بود؛ قصد وی می کرد، این چنین (کردیم) تا بدی و فحشا از او دور سازیم، بی گمان او از بندگان مخلص ماست.
و هر دو به طرف درشتافتند، و(همسر عزیز) پیراهن او را از پشت پاره کرد، و(در این هنگام) شوهرش را نزد در یافتند. (آن) زن گفت :«کیفر کسی که خواسته باشد به خانواده ی تو بدی (و خیانت) کند چیست؟، جز اینکه زندان شود، یا عذاب درد ناکی (ببیند).
(یوسف ) گفت :«او با اصرارمرا به سوی خود خوانده است ! » و(درآن هنگام) شاهدی از بستگان آن زن شهادت داد، اگر پیراهن او ازجلو پاره شده، پس آن زن راست می گوید، و او از دروغگویان است.
و اگر پیراهن اش از پشت پاره شده، (آن) زن دروغ می گوید، و او از راستگویان است ».
پس چون (عزیز مصر) دید که پیراهن او از پشت پاره شده است، گفت:« این از مکر شما (زنان) است، بی گمان مکر شما زنان بزرگ است.
ای یوسف! از این (ماجرا) صرف نظر کن، و (تو ای زن) برای گناه خود آمرزش بخواه، همانا تو از خطا کاران بوده ای ».
و (این خبر به شهر رسید) زنانی در شهر گفتند :«همسر عزیز، برای کامجویی غلام (= جوان) خود را به سوی خود می خواند، به راستی محبت (و عشق این جوان) در قلبش نفوذ کرده است، مسلماً ما او را در گمراهی آشکار می بینیم.
پس چون (همسر عزیز) سخنان مکر آمیزشان را شنید، (کسی را) به دنبال آنها فرستاد (و آنها را دعوت نمود) و برای آنها مجلس (با شکوه و با پشتی های زیبا ) فراهم کرد، وبه(دست) هر کدام چاقویی (برای بریدن میوه ) داد، و به یوسف گفت: «بر آنان بیرون شو». پس زنان چون او را دیدند، بزرگش یافتند، و دستهای خود را بریدند، و « گفتند: پناه بر خدا ! این بشر نیست، این جز فرشته ای بزگوار نیست ».
(همسر عزیز) گفت: «این هست همان کسی که مرا در (باره ی) او سرزنش کردید، (آری) به راستی من او را برای کامجویی به خود دعوت کردم، پس او خود داری کرد، و اگر آنچه را که به او دستور می دهم، انجام ندهد؛ قطعاً زندانی می شود و مسلماً خوار وزبون خواهد بود ».
(یوسف) گفت :«پروردگارا ! زندان نزد من از آنچه (اینها) مرا به سوی آن می خوانند، محبوبتر است، و اگر مکر آنها را از من نگردانی، به سوی آنان متمایل می شوم، و از نادانان خواهم بود».
پس پروردگارش (دعای) او را اجابت کرد، و مکر آنان را از او باز گردانید، بی گمان او شنوای داناست.
سپس بعد از آنکه نشانه ها (ی پاکی یوسف) را دیدند؛ تصمیم گرفتند تا مدتی او را زندانی کنند.
و دو جوان همراه او وارد زندان شدند، یکی از آن دو گفت: «من خواب دیده ام که(انگور برای) شراب می فشارم » و دیگری گفت:«من خواب دیده ام که نان بر سر حمل می کنم، پرندگان از آن می خورند، ما را از تعبیر آن آگاه کن، بی گمان ما تو را از نیکو کاران می بینیم ».
(یوسف) گفت:« پیش از آنکه (جیره ) طعام شما را بیاورند و تناول کنید، شما را از تعبیر خوابتان آگاه می سازم، این (تعبیر خواب) چیزهای است که پروردگارم به من آموخته است، همانا من کیش قومی را که به خدا ایمان نمی آورند، و آنان به (سرای) آخرت (نیز) کافرند، ترک کرده ام.
و از کیش نیاکانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروی کرده ام، برای ما سزاوار نیست که چیزی را شریک خدا قرار دهیم، این از فضل خدا بر ما و بر(همه) مردم است، ولیکن بیشتر مردم شکر نمی گذارند.
ای رفقای زندای من ! آیا خدایان پراکنده (متعدد) بهترند یا خداوند یکتای قهار؟
شما به جای خدا (چیزی را) نمی پرستید، مگر نامهایی را که خود ونیاکان تان به آنها داده اید، خداوند هیچ دلیلی بر (اثبات) آنها نازل نکرده است، فرمانروایی تنها از آن خداوند است، فرمان داده است که جز او را نپرستید، این است دین راست و استوار، ولیکن بیشتر مردم نمی دانند.
ای رفقای زندانی من! اما یکی ازشما (آزاد می شود) پس سرور خویش را شراب خواهد نوشانید، واما دیگری پس به دار آویخته می شود، آنگاه پرندگان از (گوشت) سر او خواهند خورد، امری که در (باره ی) آن از من نظر خواستید، (چنین) مقدر شده است ».
و (یوسف) به آن کسی از دو نفر که دانست رهایی می یابد، گفت: «مرا نزد سرورت (= حاکم) یاد کن». ولی شیطان یاد کردن (اورا نزد) سرورش از خاطر او برد، پس (یوسف) چند سال در زندان باقی ماند.
و پادشاه گفت :«همانا من (در خواب) هفت گاو چاق را دیدم که هفت گاو لاغر آنها را می خورند، و هفت خوشه ی سبز، و (هفت خوشه ی) دیگر را خشک (می بینم). ای بزرگان ! در (باره ی) خوابم نظر دهید؛ اگر خواب را تعبیرمی کنید.
«(اینها) خوابهای (آشفته و) پریشان است، و ما از تعبیر خوابهای پریشان آگاه نیستیم ».
و یکی از آن دو نفر که نجات یافته بود، بعد از مدتی (یوسف) را به یاد آورد، گفت: «من شما را از تأویل (= تعبیر) آن خبر می دهم، پس مرا (به سوی جوان زندانی) بفرستید».
(چون نزد یوسف آمد، گفت: ) «یوسف، ای (مرد) راستگو ! در( باره ی این خواب که:) هفت گاو چاق، هفت گاو لاغر آنها را می خورند، و هفت خوشه ی سبز و (هفت خوشه ی) دیگر خشک، برای ما نظر بده (و تعبیر کن) تا من به سوی مردم باز گردم، شاید آنان (از تعبیر این خواب ) با خبر شوند».
(یوسف) گفت: «هفت سال پی درپی(با جدیت) زراعت کنید، پس آنچه را دور کردید، جز اندکی که می خورید، (بقیه) در خوشه اش باقی بگذارید.
سپس بعد از آن هفت (سال) سخت (قحطی) می آید، که آنچه را برای آن سالها ذخیره کرده اید، می خورید، جز اندکی از آنچه که (برای بذر) ذخیره خواهید کرد.
سپس بعد از آن هفت (سال) سالی فرا می رسد که باران فراوانی نصیب مردم می شود، و درآن (سال، مردم افشردنیها را) می فشرند».
و پادشاه (چون این تعبیر را شنید) گفت :«او را نزد من بیاورید». پس چون فرستاده ی (پادشاه) نزد او آمد، (یوسف) گفت: «به سوی سرورت باز گرد، پس از او بپرس ماجرای زنانی که دستهای خود را بریدند چه بود ؟! قطعاً پروردگارم به نیرنگ آنها آگاه است ».
(پادشاه آن زنان را خواست و) گفت: «جریان کارتان چه بود؛ هنگامی که یوسف را به سوی خود دعوت دادید ؟!». گفتند :« پناه بر خدا! ما هیچ گناهی بر او ندانسته ایم » (در این هنگام) همسرعزیز گفت: «اکنون حق آشکار شد، من (بودم که) او را به سوی خود خواندم، (و خواهش مرا رد کرد ) و بی گمان او از راستگویان است.
این (سخن را) بدین خاطر است تا (عزیز) بداند که من در نهان به او خیانت نکرده ام، و اینکه خداوند مکر خائنان را به هدف نمی رساند.
من هرگز نفس خود را تبرئه نمی کنم، بی شک نفس (اماره، انسان) پیوسته به بدی فرمان می دهد، مگر آنچه پروردگام رحم کند، بی گمان پروردگارم آمرزنده ی مهربان است».
و پادشاه گفت :«او (= یوسف) را نزد من بیاورید، (تا) او را مخصوص خود گردانم » پس چون(یوسف نزد او آمد و) با او صحبت کرد، (پادشاه) گفت: «تو امروز نزد ما صاحب مقام والا (و) امین هستی ».
(یوسف) گفت: «مرا بر(سر پرستی) خزائن زمین (مصر) قرار بده، که من نگهدارنده ای آگاهم ».
و این گونه به یوسف در آن سرزمین تمکن (و قدرت ) دادیم، از آن (سرزمین) هر جا که می خواست منزل می گرفت، ما رحمت خود را به هرکس که بخواهیم می رسانیم، و پاداش نیکوکاران را ضایع نمی کنیم.
ویقیناً پاداش آخرت، برای کسانی که ایمان آوردند وپرهیز گاری می کردند، بهتر است.
و(چون سرزمین کنعان خشک سالی فرا گرفت) برادران یوسف (برای تهیه گندم به مصر) آمدند، پس بر او وارد شدند، آنگاه او آنان را شناخت، در حالی که آنها او را نشناختند.
پس چون بارهایشان را آماده کرد، (به آنان ) گفت:«آن برادری که از پدرتان دارید،(نوبت آینده) نزد من بیاورید، آیا نمی بینید که من پیمانه را تمام می دهم، و من بهترین میزبان هستم ؟
پس اگر او را نزد من نیاوردید، نه پیمانه ای نزد من خواهید داشت، و نه به من نزدیک شوید».
گفتند :«ما در (باره ی) او با پدرش با اصرار گفتگو خواهیم کرد، و مسلماً این کا را می کنیم ».
و(یوسف) به غلامانش گفت: «سرمایه شان را در بارهایشان بگذارید، شاید هنگامی که به سوی خانواده ی خود، باز گشتند، آن را بشناسند، شاید باز آیند ».
پس چون به سوی پدرشان بازگشتند :«ای پدرما ! پیمانه (غله) از ما باز داشته شده است، پس برادرمان (بنیامین ) با ما بفرست تا سهمی (از غله) بگیریم، و بی گمان ما نگهبان اوخواهیم بود».
(یعقوب) گفت :«آیا شما را بر او امین دانم، همانگونه که پیش از این نسبت به برادرش (یوسف) امین داشتم، پس خداوند بهترین نگهبان است، و او مهربانترین مهربانان است».
و چون بار خود را گشودند، سرمایه شان یافتند که به آنها بازگردانده شده است. گفتند:«ای پدرما ! (ما دیگر) چه می خواهیم ؟ این سرمایه ماست که به ما باز گردانده شده است، (پس او را با ما بفرست) و برای خانواده ی خود آذوقه می آوریم، و برادرمان را حفظ می کنیم، و یک بار شتر افزون خواهیم آورد؛ این پیمانه (برای عزیز مصر، کار) آسانی است.
(یعقوب) گفت :«هرگز او را با شما نمی فرستم؛ تا آنکه به نام خدا به من پیمان دهید که حتماً او را به نزد من باز خواهید آورد، مگر اینکه قدرت از شما گرفته شود (و خود گرفتار آیید ) پس چون (تعهد و) پیمان استوار به او دادند، (یعقوب) گفت :«خداوند بر آنچه می گوییم نگهبان است ».
و(همچنین به آنها) گفت:«ای پسران من ! از یک در وارد نشوید، بلکه از درهای متفرق داخل شوید، و(من) نمی توانم چیزی از (قضای) خداوند (که مقرر کرده است) از شما دفع کنم، حکم تنها از آن خداست، بر او توکل کرده ام، و (همه ی) متوکلان بر او توکل کنند.
و چون به همان گونه که پدرشان به آنها دستور داده بود، داخل شدند، ـ (این کار) نمی توانست چیزی از (قضای) خداوند را از آنان دفع کند ــ جز حاجت (و خواهشی)در دل یعقوب که آن برآورده شد، و بی گمان او علمی داشت که ما به آموخته بودیم، ولیکن بیشتر مردم نمی دانند.
و چون (برادران) بر یوسف وارد شدند، برادرش (بنیامین) را نزد خود جای داد، (و) گفت: «بدون شک من برادر تو(یوسف) هستم، پس ازآنچه آنها انجام می دادند، اندوهگین مباش ».
پس هنگامی که بارهای آنها مهیا کرد، جام (آبخوری پادشاه) را در بار برادرش گذاشت، سپس ندا دهنده ی ندا داد :«ای کاروانیان، بدون شک شما دزد هستید».
به طرف آنها رو کرده وگفتند :«چه چیز گم کرده اید ؟!»
گفتند :«پیمانه ی پادشاه را گم کرده ایم، و هر کس آن را بیاورد یک بار شتر (جایزه) دارد، و من ضامن این (وعده) هستم.
گفتند :« به خداوند سوگند، شما می دانید که ما نیامده ایم تا در این سرزمین فساد کنیم، و ما (هرگز) دزد نبوده ایم ».
(آنها) گفتند: «پس اگر دروغگو باشید؛ کیفرش چیست ؟»
گفتند:«کیفر کسی که (آن پیمانه) در بارش پیدا شود، پس خودش کیفر آن خواهد بود (که برده ی شما خواهد بود) ما این گونه ستم کاران را کیفر می دهیم ».
پس شروع به (جست جوی) بارهای آنها، پیش از بار برادرش پرداخت، آنگاه آن را از بار برادرش بیرون آورد، این گونه برای یوسف چاره اندیشی کردیم، او (هرگز) نمی توانست در آیین پادشاه برادرش را بگیرد، مگر آنکه خدا بخواهد، درجات هرکس را بخواهیم بالا می بریم، و بالاتر از هر صاحب علمی، دانا تری است.
(برادران) گفتند :«اگر او دزدی کرده است (تعجب ندارد)؛ برادرش (نیز) پیش از این دزدی کرده بود، پس یوسف آن (سخن) را در دل خود پنهان داشت، و برای آنها آشکار نکرد، (در دل خود) گفت :«شما از نظر منزلت بدترین (مردم) هستید، و خداوند به آنچه توصیف می کنید، آگاه تراست ».
گفتند :«ای عزیز ! همانا او پدر پیری دارد، (که از دوری او سخت ناراحت می شود) لذا یکی ازما را به جای او بگیر، بی گمان ما تو را از نیکو کاران می بینیم ».
(یوسف) گفت :«پناه بر خدا، که ما جز آن کسی که کالایمان را نزد او یافته ایم،(دیگری را) بگیریم، بی گمان در آن صورت ستم کار خواهیم بود ».
پس چون (برادران) از او نامید شدند، نجوا کنان به گوشه ای رفتند، (برادر) بزرگشان گفت :«آیا نمی دانید که پدرتان از شما به نام خدا پیمان (استوار) گرفته است وپیش از این (نیز) در باره ی یوسف کوتاهی کرده اید؟! پس من هرگز از این سرزمین (مصر) بیرون نمی شوم، تا پدرم به من اجازه دهد، یا خداوند درباره ی من داوری کند، و او بهترین داوران است.
(شما) به سوی پدرتان باز گردید، و بگویید :«ای پدر جان ! بی گمان پسرت دزدی کرد، و ما جز به آنچه می دانستیم گواهی ندادیم، و ما از غیب آگاه نبودیم.
و از(مردم) شهری که در آن بودیم، و از کاروانی که با آن بودیم بپرس، و بدون شک ما راستگو هستیم ».
(یعقوب) گفت: «(حقیقت چنین نیست) بلکه (هوای) نفس شما، کاری (ناشایست) را برای شما آراسته است؛ پس (کار من) صبر جمیل است، امید است خداوند همه ی آنها را به من باز گرداند، بی گمان او دانای حکیم است ».
و از آنها روی بر گرداند وگفت: «افسوس بر یوسف» و چشمان او از اندوه سفید شد، در حالی که (سرشارازغم بود) اندوه خود را فرو می برد.
گفتند :«به خدا سو گند، پیوسته یوسف را یاد می کنی، تا آنکه سخت بیمار گردی یا بمیری ».
(یعقوب) گفت: «من شرح غم و پریشانی خود را تنها به خدا می گویم، (و به سوی او شکایت می برم) و از (سوی) خدا چیزهای می دانم که شما نمی دانید».
ای پسران من! بروید و از یوسف و برادرش جست جو کنید، و از رحمت خدا نامید نشوید، چرا که جز گروه کافران کسی از رحمت خدا نامید نمی شود ».
پس چون (به مصر رفتند و) بر او(= یوسف) وارد شدند، گفتند :«ای عزیز! به ما و خاندان ما سختی (و ناراحتی ) رسیده است، و(اینک) کالای نا چیز(واندکی) با خود آورده ایم؛ پس پیمانه را برای ما کامل کن، وبر ما صدقه (و بخشش) کن، بی گمان خداوند بخشندگان را پاداش می دهد ».
(یوسف) گفت:«آیا دانستید با یوسف چه کردید، هنگامی که نادان بودید ؟! ».
(برادران ) گفتند:«آیا به راستی تو همان یوسفی ؟! ». (یوسف) گفت:«(آری) من یوسفم، و این برادر من است، یقینا ً خداوند بر ما منّت گذاشت، همانا هر کس پرهیزگاری کند و صبر نماید، بی گمان خداوند پاداش نیکو کاران را ضایع نمی کند ».
(برادران) گفتند:«به خدا سوگند، یقیناً خداوند تو را بر ما برتری داده، و حقاً ما خطا کار بودیم ».
(یوسف ) گفت:« امروز هیچ سرزنشی بر شما نیست، خداوند شما را می آمرزد، و او مهربانترین مهربانان است».
این پیراهن مرا ببرید، وبر چهره ی پدرم بیندازید تا بینا گردد، و همه ی خانواده ی خود را نزد من بیاورید ».
و چون کاروان (از سرزمین مصر) جدا شد (و حرکت کرد ) پدرشان (به اطرافیان) گفت:«یقیناً من بوی یوسف را میابم، اگر مرا به کم عقلی نسبت ندهید ».
(آنها) گفتند :«به خدا سوگند، بی گمان تو در همان اشتباه دیرینه ات هستی ».
پس چون بشارت دهنده آمد و آن (پیراهن) را برچهره او افکند، نا گهان بینا شد، گفت: «آیا به شما نگفتم که من از (سوی) خدا چیزهای می دانم که شما نمی دانید ؟! ».
گفتند :«ای پدر(جان) ما ! برای ما (در باره ی ) گناهانمان آمرزش بخواه، بی گمان ما خطا کار بودیم ».
(یعقوب) گفت:« به زودی برای شما از پروردگارم آمرزش می طلبم، بدون شک او آمرزنده ی مهربان است ».
پس چون بر یوسف وارد شدند، او پدر ومادرش را (در آغوش گرفت و) نزد خود جای داد و گفت :«(همگی) به مصر درآیید؛ اگر خدا بخواهد در امن (و امان) خواهید بود».
و پدر ومادر خود را بر تخت نشاند، و (همگی) برای او به سجده افتادند، و(یوسف) گفت:« ای پدرجان! این تعبیرخوابم است، که از پیش دیده بودم، پروردگارم آن را راست گرداند (و تحقق بخشید )، یقیناً به من نیکی کرد هنگامی که مرا از زندان بیرون آورد، و شما را از آن بیابان (به اینجا) آورد، بعد از آنکه شیطان میان من وبرادرانم (فتنه و) فساد کرد، بی گمان پروردگارم به آنچه که می خواهد (تدبیر کند) باریک بین است، همان او دانا ی حکیم است.
پروردگارا! (بهره ی عظیمی) از فرمانروایی به من عطا کردی، و از علم (تأویل احادیث =)تعبیر خوابها به من آموختی، پدید آورنده ای آسمانها و زمین ! تویی کار ساز من در دنیا و آخرت، مرا مسلمان بمیران و به شایستگان ملحق فرما».
(ای پیامبر!) این از خبرهای غیب است که به تو وحی می کنیم، و هنگامی که (برادران یوسف) بد اندیشی می کردند و تصمیم (قطعی )گرفتند، تونزد آنها نبودی.
و بیشتر مردم – و اگر چه (برایمان شان) حرص ورزی – مؤمن نخواهند بود.
و تو بر این (دعوت) از آنها پاداشی نمی طلبی، آن جز پندی برای جهانیان نیست.
و چه بسا نشانه ای در آسمانها و زمین وجود دارد که آنها از کنارش می گذرند و از آن روی می گردانند.
و بیشتر آنها به خداوند ایمان نمی آورند ؛ مگر اینکه آنان (به نوعی) مشرک اند.
آیا ایمن هستند از اینکه عذاب فراگیری از سوی خدا به سراغ آنها بیاید، یا ناگهان قیامت به سراغشان آید، در حالی که آنان بی خبرند.
(ای پیامبر!) بگو:«این راه من است، من با بصیرت (کامل) به سوی خدا دعوت می کنم، و کسانی که از من پیروی کردند (نیز چنین می کند ) و خداوند پاک ومنزه است، ومن از مشرکان نیستم».
و ما پیش از تو نفرستادیم، جزمردمی از اهل قریه ها که به آنها وحی می کردیم، آیا (مشرکان) در زمین سیر نکردند؛ تا ببیند عاقبت کسانی که پیش از آنها بودند، چگونه بود ؟! و یقیناً سرای آخرت برای کسانی که پرهیزگاری کردند، بهتر است، آیا نمی اندیشید؟!
(کافران پیوسته به انکار خود ادامه دادند) تا آنگاه که پیامبران (از قومشان) ناامید شدند، و (مردم) پنداشتند که به آنها دروغ گفته شده است، (در این هنگام) یاری ما به سراغشان آمد، پس هر کس را که خواستیم نجات یافت، و عذاب ما از قوم گنهکار را باز نخواهد گشت.
یقیناً در داستانهایشان عبرتی برای خرد مندان است، این (قرآن) سخنی نبود که (به دروغ) بافته شود، بلکه تصدیق کننده ی کتابهای است که پیش از آن است، و بیان کننده (و شرح) هر چیز است، و هدایت و رحمت برای گروهی است که ایمان می آورند.