ترجمة سورة يوسف

الترجمة الفارسية للمختصر في تفسير القرآن الكريم
ترجمة معاني سورة يوسف باللغة الفارسية من كتاب الترجمة الفارسية للمختصر في تفسير القرآن الكريم .
من تأليف: مركز تفسير للدراسات القرآنية .

﴿الٓر﴾ سخن در مورد این حرف و حروف شبیه آن در آغاز سورۀ بقره بیان شد. آیات نازل ‌شده در این سوره، در مضامین خویش از آیات روشن قرآن هستند.
ما قرآن را به زبان عربی نازل کردیم باشد که شما -ای عرب- معانی آن را بفهمید.
- ای رسول- با نزول این قرآن بر تو، نیکوترین قصص را به دلیل راستی و سلامت الفاظ و بلاغتش بر تو حکایت می‌کنیم، و به‌راستی که تو پیش از نزول قرآن از این قصه‌ها از بی‌خبران بودی، و از آن آگاهی نداشتی.
- ای رسول- تو را باخبر می‌کنیم از آن‌ هنگام که یوسف علیه السلام به پدرش یعقوب علیه السلام گفت: ای پدرم، در خواب یازده ستاره، و خورشید و ماه را دیدم. دیدم که تمام اینها در برابر من سجده می‌کنند، این خواب، مژده‌ای عاجل برای یوسف علیه السلام بود.
یعقوب به پسرش یوسف گفت: ای پسرم، خوابت را برای برادرانت بازگو نکن، که آن را می‌فهمند، و به تو حسادت می‌ورزند، آن‌گاه از روی حسد نیرنگی برایت می‌اندیشند. همانا شیطان دشمنی آشکار برای انسان است.
و -ای یوسف- همان‌گونه که این خواب را دیدی پروردگارت تو را برمی‌گزیند، و تعبیر خواب را به تو می‌آموزاند، و نعمتش را بر تو با نبوت کامل می‌کند همان‌گونه که پیش از تو نعمتش را بر اَجدادت: ابراهیم و اسحاق کامل کرد، به‌راستی‌که پروردگارت از آفرینش خویش آگاه، و در تدبیر خویش بسیار داناست.
همانا در خبر یوسف علیه السلام و برادرانش پند و اندرزهایی است برای کسانی‌که از اخبار آنها می‌پرسند.
آن‌گاه که برادران یوسف در میان خودشان گفتند: همانا یوسف و برادر تنی او نزد پدرمان از ما دوست داشتنی‌تر هستند درحالی‌که ما گروهی نیرومند هستیم، پس چگونه آن دو را بر ما برتری داده است؟ همانا ما او را در خطایی آشکار می‌بینیم که بدون سببی که برای ما آشکار باشد آن دو را بر ما برتری داده است.
یوسف را بکشید، یا او را در زمین دور، پنهان کنید، تا توجه پدرتان فقط برای شما باشد آن‌گاه به صورت کامل شما را دوست داشته باشد، و پس از اینکه یوسف را کشتید یا پنهان کردید قومی صالح باشید، و از گناه‌تان توبه می‌کنید.
یکی از برادرانش گفت: یوسف را نکشید، بلکه او را در ته چاه بیندازید تا یکی از مسافرانی که از آنجا عبور می‌کند او را برگیرد، زیرا این کار ضرر کمتری از کشتنش دارد، اگر بر انجام کاری که در مورد او گفتید قصد دارید.
و چون بر دور کردن یوسف اتفاق کردند به پدرشان یعقوب گفتند: ای پدر ما، چرا ما را در مورد یوسف امین نمی‌دانی؟ درحالی‌که ما دلسوز او هستیم و از آنچه که به او آسیب برساند از او محافظت می‌کنیم، و ما با محافظت و توجه به او خیرخواه او هستیم تا سالم به‌سوی تو باز‌گردد، پس چه چیزی تو را از فرستادن او همراه ما بازمی‌دارد؟
به ما اجازه بده که فردا او را با خودمان ببریم که از خوراکی‌ها لذت ببرد و بازی کند، و به‌راستی‌که ما او را از هر زیانی که به او برسد محافظت می‌کنیم.
یعقوب علیه السلام به پسرانش گفت: همانا بردن او توسط شما مرا اندوهگین می‌سازد؛ زیرا بر فراق او شکیبایی نمی‌کنم، و بر او می‌ترسم درحالی‌که شما به چرا و بازی سرگرم هستید گرگ او را بخورد.
آنها به پدرشان گفتند: اگر گرگ یوسف را بخورد درحالی‌که ما گروهی نیرومند هستیم به یقین در این حالت خیری در ما نیست، زیرا اگر او را در برابر گرگ محافظت نکنیم زیانکار هستیم.
آن‌گاه یعقوب او را همراه آنها فرستاد، پس وقتی او را دور بردند، و بر افکندن او در ته چاه تصمیم گرفتند، در این حال به یوسف وحی کردیم که: به‌طور قطع آنها را درحالی‌که نمی‌دانند از این کارشان باخبر خواهی کرد.
و برادران یوسف شامگاه در حالی نزد پدرشان آمدند که به دروغ گریه می‌کردند تا مکر شان را آب و تاب دهند.
گفتند: ای پدر ما، ما برای مسابقۀ دو و تیراندازی رفتیم، و یوسف را کنار لباس‌ها و توشه‌هایمان گذاشتیم تا از آنها محافظت کند، آن‌گاه گرگ او را خورد، و تو سخن ما را باور نمی‌کنی، هر چند واقعا در آنچه که به تو خبر دادیم راستگو باشیم.
و خبرشان را با حیله تقویت کردند، چنان‌که پیراهن یوسف علیه السلام را آغشته به خونی غیر از خون او آوردند، تا این گمان را ایجاد کنند که اثر خوردن یوسف توسط گرگ است، اما یعقوب علیه السلام - با قرینۀ اینکه پیراهن پاره نشده بود- به دروغ آنها پی برد، آن‌گاه به آنها گفت: امر آن‌گونه که شما خبر دادید نیست، بلکه نفس‌های‌تان کار بدی را که انجام داده‌اید برای‌تان آراسته است، پس کار من صبری نیکو و بدون ناشکیبایی است، و بر آنچه از امر یوسف بیان می‌کنید یاری از الله خواسته می‌شود.
و کاروانی رهگذر آمد، آن‌گاه کسی را فرستادند که برای‌شان آب بکشد، پس دَلوش را در چاه انداخت، که یوسف خود را به ریسمان آویخت، پس وقتی آب‌آور یوسف را دید با شادمانی گفت: مژده این پسرکی است، و آب‌آور آنها و برخی از یارانش او را از دنبالۀ کاروان با این ادعا که کالایی است که آن را برای خود گرفته‌اند پنهان کردند، و الله از بی‌رغبتی و معامله‌ای که در مورد یوسف انجام می‌دادند آگاه است، و ذره‌ای از عمل آنها بر او پوشیده نمی‌ماند.
و آب‌آور و یارانش او را در مصر با بهای ناچیزی، یعنی درهم‌هایی که به دلیل اندک ‌بودن، شمارش آنها آسان بود، فروختند، و برای اشتیاق بر اینکه به سرعت از او رهایی یابند در او بی‌رغبت بودند، زیرا از وضعیت او دانسته بودند که مملوک نیست، و در مورد خودشان از خانوادۀ او ترسیدند، و این از رحمت کامل الله به یوسف علیه السلام است تا زمانی طولانی با آنها نماند.
و مردی از مصر که او را خرید به همسرش گفت: به او نیکی کن و جایگاهش را نزد ما گرامی دار، شاید در انجام بخشی از آنچه که به آن نیاز داریم به ما فایده برساند، یا با فرزند خواندگی او را به فرزندی بگیریم، و همان‌گونه که یوسف را از قتل نجات دادیم، و او را از چاه در آوردیم، و دل عزیز را بر او مهربان کردیم؛ در مصر به او قدرت بخشیدیم، و تأویل خواب را برایش آموختیم. و الله بر امر خویش چیره است، یعنی امرش نافذ است، زیرا او سبحانه هیچ اجبار کننده‌ای ندارد، اما بیشتر مردم - یعنی کافران- این را نمی‌دانند.
و چون یوسف علیه السلام به سنی رسید که بدن در آن سخت و استوار می‌شود فهم و علم به او عطا کردیم، و مانند این پاداش که به او بخشیدیم به کسانی‌که عبادت را به نیکی برای الله به‌پا دارند پاداش می‌دهیم.
و زن عزیز با مهربانی و حیله انجام فاحشه را از یوسف علیه السلام درخواست کرد، و برای خلوت بهتر درها را بست، و به یوسف گفت: زود باش به‌سوی من بیا. آن‌گاه یوسف گفت: از آنچه مرا به آن فرا می‌خوانی به الله پناه می‌برم. همانا سرورم در جایگاه من نزد خویش به من نیکی کرده است پس هرگز بر او خیانت نخواهم کرد، زیرا اگر بر او خیانت کنم ستمکار خواهم بود. همانا ستمکاران رستگار نمی‌شوند.
و نفس همسر عزیز مشتاق انجام فاحشه شد، و این کار بر نفس یوسف علیه السلام نیز خطور کرد، اگر نشانه‌های الله را که او را از این کار بازمی‌داشت ندیده بود، و آن را برایش نمایاندیم تا آسیب را از او بزداییم، و او را از زنا و خیانت دور کنیم، زیرا یوسف از بندگان برگزیدۀ ما با رسالت و نبوت بود.
و به‌سوی در با یکدیگر به سبقت پرداختند: یوسف برای اینکه نفسش را نجات دهد، و زن عزیز برای اینکه مانع یوسف از خروج شود، پس پیراهن یوسف را گرفت تا نگذارد خارج شود، آن‌گاه آن را از پشت پاره کرد، و شوهر آن زن را کنار در دیدند، زن عزیز با حیله‌گری به عزیز گفت: - ای عزیز- مجازات کسی‌که قصد انجام فاحشه با همسرت را بکند به‌جز زندان نیست، یا اینکه با عذابی رنج‌آور مجازات می‌شود.
یوسف علیه السلام گفت: اوست که انجام فاحشه را از من خواست، و من چنین درخواستی از او نکردم، و الله کودکی از خانوادۀ آن زن را بر آن داشت که در گهواره سخن بگوید، آن‌گاه چنین گواهی داد: اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده باشد قرینه‌ای است بر راستگویی زن؛ زیرا او یوسف را از خودش باز می‌داشته است، پس یوسف دروغگو است.
و اگر پیراهن یوسف از پشت پاره شده باشد، قرینه‌ای است بر راستگویی یوسف؛ زیرا زن او را به‌سوی خود می‌خوانده و یوسف از او فرار می‌کرده است، پس زن دروغگوست.
وقتی عزیز دید که پیراهن یوسف از پشت پاره شده است راستگویی یوسف علیه السلام ثابت شد، و گفت: همانا این تهمتی که به یوسف زده‌اید -ای گروه زنان- از جمله نیرنگ‌های شماست. همانا نیرنگ شما نیرنگی قوی است.
و به یوسف گفت: ای یوسف، از این کار درگذر، و آن را برای هیچ‌کس بیان نکن، و تو (ای زن) برای گناهت آمرزش بخواه، زیرا به‌سبب اینکه خواستی از یوسف کام بگیری از گناهکاران بوده‌ای.
و خبر زن در شهر منتشر شد، و گروهی از زنان از روی ایراد گفتند: همسر عزیز برده‌اش را به‌سوی خود فراخوانده، و محبت او به غلاف قلبش رسیده است، همانا ما به‌سبب اینکه از یوسف کام خواسته و دوستی‌اش به یوسف- درحالی‌که برده‌اش است- او را در گمراهی آشکاری می‌بینیم.
پس وقتی زن عزیز ایراد آن زنان بر خودش و غیبت آنها از خویش را شنید به‌سوی آنها فرستاد تا آنها را دعوت کند که یوسف را به آنها نشان دهد تا او را معذور بدارند، برای آنها محلی با فرش‌ها و بالش‌ها فراهم آورد، و به هر یک از زنان دعوت ‌شده چاقویی داد تا غذا را با آن ببرد، و به یوسف گفت: بر آنها درآی، پس وقتی یوسف علیه السلام را دیدند او را بزرگ شماردند، و از نیکویی او انگشت به دهان ماندند، و از زیبایی‌اش شگفت ‌زده شدند، و از شدت شگفتی دست‌های‌شان را با چاقو‌هایی که برای بریدن غذا آماده شده بود بریدند، و گفتند: الله منزه است، این پسرک انسانی نیست، زیرا زیبایی او در انسان سابقه ندارد، او یکی از فرشتگان گرامی است.
زن عزیز وقتی این حالت زنان را دید، به آنان گفت: این همان غلامی است که مرا به‌سبب دوست ‌داشتن او سرزنش می‌کردید، و من از او کام خواسته‌ام، و برای اغوای او چاره اندیشیدم، اما خودداری کرد، و اگر آنچه را که از او می‌خواهم در آینده انجام ندهد به‌طور قطع زندانی خواهد شد، و از خوارشدگان خواهد بود.
یوسف علیه السلام در دعا این‌گونه پروردگارش را خواند: پروردگارا، زندان که مرا با آن تهدید کردند برایم دوست داشتنی‌تر است از انجام فاحشه که مرا به آن فرا می‌خوانند، و اگر نیرنگ آنها را از من برنگردانی به‌سوی آنها خواهم گرایید، و اگر به‌سوی آنها بگرایم و در آنچه که از من می‌خواهند از آنها فرمان‌برداری کنم از جاهلان خواهم بود.
پس الله درخواستش را اجابت کرد، و مکر زن عزیز و مکر زنان شهر را از او برداشت، همانا او تعالی دعای یوسف، و دعای هر دعا کننده‌ای را می‌شنود، و از حال او و دیگران باخبر است.
سپس نظر عزیز و قومش وقتی دلایل برائت یوسف را دیدند این بود که او را برای مدت نامشخصی زندانی کنند- تا این رسوایی آشکار نگردد-.
پس او را زندانی کردند، و همراه او دو جوان در زندان وارد شدند، یکی از آن دو جوان به یوسف علیه السلام گفت: در خواب دیدم که انگور را برای تولید شراب می‌فشرم، و دومی گفت: در خواب دیدم که روی سرم نانی حمل می‌کنم که پرندگان از آن می‌خورند، - ای یوسف- ما را از تأویل آنچه دیدیم آگاه کن، زیرا ما تو را از نیکوکاران می‌بینیم.
یوسف گفت: قبل از آوردن غذایی که از جانب پادشاه یا غیر او برای‌تان می‌آید حقیقت و چگونگی آنچه را دیدید برای‌تان آشکار می‌سازم. این تعبیر خواب از مواردی است که پروردگارم به من آموخته است، نه از کهانت و نه از ستاره ‌شناسی؛ همانا من دین قومی را که به الله ایمان نمی‌آورند و به آخرت کافر هستند رها کرده‌ام.
و دین پدرانم: ابراهیم و اسحاق و یعقوب را که دین توحید الله است پیروی کرده‌ام، سزاوار ما نیست که دیگران را با الله شریک بگردانیم، درحالی‌که او تعالی در وحدانیت یگانه است، این توحید و ایمان که من و پدرانم بر آن هستیم، بخشش الله بر ماست که ما را به آن هدایت کرده است، و بخشش او تعالی بر تمام مردم است چون پیامبرانش را با آن به‌سوی آنها فرستاد، اما بیشتر مردم شکر الله را به خاطر نعمت‌هایش نمی‌گزارند، بلکه به او کفر می‌ورزند.
سپس یوسف آن دو جوان زندانی را این‌گونه مورد خطاب قرار داد: آیا عبادت معبودهای گوناگون بهتر است، یا عبادت الله یگانه که شریکی ندارد، و بر دیگران چیره است، همان ذاتی‌که مغلوب نمی‌شود؟
به جای الله نام‌هایی بدون مسمی، که شما و پدران‌تان آنها را اِله نامیده‌اید عبادت می‌کنید، درحالی‌که سهمی در الوهیت ندارند، و الله دلیلی که بر صحت نامگذاری شما بر آنها دلالت کند فرو نفرستاده است. حکم در تمام مخلوقات، تنها برای الله است، نه برای این نام‌ها که شما و پدران‌تان آنها را نامیده‌اید، فرمان الله سبحانه این است که او را به یگانگی عبادت کنید، و نهی کرده از اینکه دیگران را همراه او شریک قرار دهید. این توحید همان دین استواری است که هیچ کجی و انحرافی در آن وجود ندارد، اما بیشتر مردم این را نمی‌دانند، و به همین سبب به الله شرک می‌ورزند، و بعضی مخلوقات او را عبادت می‌کنند.
ای دو دوست زندانی من، اما کسی‌که برای تبدیل شراب انگور می‌فشرد از زندان خارج می‌شود، و به کارش باز می‌گردد، آن‌گاه ساقی پادشاه می‌شود، و اما کسی‌که دیده روی سرش نانی است که پرندگان از آن می‌خورند، کشته و به دار آویخته می‌شود، آن‌گاه پرندگان از گوشت سرش می‌خورند، کاری که شما پاسخ آن را خواستید پایان یافت و تمام شد، و بدون تردید واقع می‌شود.
و یوسف به کسی از آن دو که گمان کرد نجات می‌یابد- یعنی ساقی پادشاه- گفت: قصه و امر مرا نزد پادشاه بیان کن، شاید مرا از زندان خارج کند، اما شیطان یاد یوسف نزد پادشاه را از یاد ساقی برد، پس یوسف چندین سال پس از آن در زندان باقی ماند.
و پادشاه گفت: همانا در خواب هفت گاو فربه را دیدم که هفت گاو لاغر را می‌خورند، و هفت خوشۀ سبز و هفت خوشۀ خشکیده را دیدم، ای سران و بزرگان، اگر به تعبیر خواب آگاه هستید مرا از تعبیر این خوابم باخبر سازید.
گفتند: خواب تو از خیال‌های آشفته و دَرهَم و بَرهَم است، و چنین خواب‌هایی تعبیر ندارد، و ما تعبیر خواب‌های آشفته را نمی‌دانیم.
و ساقی‌ای که از آن دو جوان زندانی نجات یافته بود، و یوسف علیه السلام و علم تعبیر خواب او را پس از مدتی به یاد آورده بود گفت: من شما را از تعبیر خواب پادشاه پس از سوال از کسی‌که این علم را دارد آگاه می‌سازم، پس -ای پادشاه- مرا به‌سوی یوسف بفرست تا خوابت را تعبیر کند.
پس وقتی این نجات ‌یافته نزد یوسف علیه السلام رسید به او گفت: ای یوسف، ای راستگو، ما را از تعبیر خواب کسی‌که هفت گاو فربه دیده که هفت گاو نحیف را می‌خورند، و هفت خوشۀ سبز، و هفت خوشۀ خشکیده دیده، خبر بده؛ تا به‌سوی پادشاه و کسانی‌که نزد او هستند بازگردم شاید آنها از تعبیر خواب پادشاه، و فضل و جایگاه تو آگاه شوند.
یوسف علیه السلام برای تعبیر این خواب گفت: هفت سال، پیاپی و با جدّیت بکارید، پس آنچه را در تمام این هفت سال درو کردید برای جلوگیری از کرم ‌زدگی در خوشه‌هایش نگه دارید، مگر مقدار دانه‌های اندکی که برای خوردن به آن نیاز دارید.
سپس بعد از این هفت سال حاصل‌خیز که در آن کشت کرده‌اید، هفت سال خشک می‌آید که مردم در آن سال‌ها تمام آنچه را که در سال‌های حاصل‌خیز درو کرده‌اند می‌خورند مگر مقدار اندکی که برای بذر نگه می‌دارند.
سپس بعد از این سال‌های خشک، ‌سالی می‌آید که در آن باران‌ها نازل می‌گردد، و کشتزارها می‌روید، و مردم در آن سال هر اندازه از آب ‌میوه مانند انگور و زیتون و نی را که نیاز دارند می‌فشرند.
و وقتی تعبیر خواب پادشاه توسط یوسف علیه السلام به پادشاه رسید به دستیارانش گفت: او را از زندان خارج کنید، و نزد من آورید، پس وقتی فرستادۀ پادشاه نزد یوسف علیه السلام آمد یوسف برای اینکه برائتش قبل از خروج از زندان آشکار شود به او گفت: به‌سوی سرورت پادشاه بازگرد و در مورد قصۀ زنانی که دستهای‌شان را بریدند از او بپرس، به‌راستی که پروردگارم به کام‌ خواهی‌ای که آنها از من خواستند آگاه است، و ذره‌ای از این کار بر او پوشیده نمی‌ماند.
پادشاه خطاب به زنان گفت: چه منظوری داشتید آن‌گاه که با حیله از یوسف خواستید، فاحشه را با شما انجام دهد؟ همسر عزیز با اقرار بر آنچه انجام داده بود گفت: اکنون حق آشکار شد، من بودم که برای اغوای او کوشیدم، و او بر اغوای من نکوشید، و به‌راستی که او در این ادعایش برای برائت خویش از آنچه من به او نسبت دادم از راستگویان است.
همسر عزیز گفت: وقتی اقرار کردم که من بودم که از او کام خواستم و او راستگوست، برای این‌ است که یوسف بداند من در غیابش بر او افترا نبسته‌ام، زیرا از آنچه که حاصل شد برایم آشکار شده است که الله کسی را که دروغ می‌گوید و نیرنگ می‌زند موفق نمی‌گرداند.
و همسر عزیز سخنش را این‌گونه ادامه داد: و خودم را از قصد بد تبرئه نمی‌کنم، و با این امر تزکیۀ نفسم را اراده نکردم؛ زیرا شأن نفس بشری این است که به‌سبب تمایل به آنچه که آن را می‌خواهد و دشواری بازداشتنش از آن، زیاد به بدی امر می‌کند، مگر نفس‌هایی که الله به آنها رحم کند، و آنها را از امر به بدی محافظت گرداند، همانا پروردگار من نسبت به بندگان توبه‌کارش بسیار آمرزنده و مهربان است.
و هنگامی‌که برائت و علم یوسف علیه السلام برای پادشاه آشکار گشت به دستیارانش گفت: او را نزدم بیاورید تا او را خالص برای خودم قرار دهم، پس او را نزد پادشاه آوردند، و وقتی با او سخن گفت، و علم و عقل او برایش آشکار گشت به او گفت: - ای یوسف- همانا امروز نزد ما امین و صاحب منزلت و مقام شدی.
یوسف علیه السلام به پادشاه گفت: مرا بر نگهداری گنجینه‌های اموال و خوراکی‌های سرزمین مصر بگمار، زیرا من خزانه ‌داری امانت‌دار، و صاحب علم و بصیرت به آنچه به آن گمارده می‌شوم هستم.
و همان‌گونه که با برائت و رهایی از زندان بر یوسف علیه السلام نعمت بخشیدیم با قدرت ‌بخشیدن او در مصر نیز برایش نعمت بخشیدیم، چنان‌که در هر مکانی‌که می‌خواست فرود می‌آمد و اقامت می‌کرد. از رحمت خویش در دنیا به هر یک از بندگانمان که بخواهیم عطا می‌کنیم، و پاداش نیکوکاران را تباه نمی‌سازیم، بلکه آن را به صورت کامل و بدون کاستی به آنها می‌دهیم.
و به‌طور قطع پاداش الله که در آخرت آماده کرده است از پاداش دنیا بهتر است برای کسانی‌که به الله ایمان آورده‌اند و با اجرای اوامر و نواهی الله از او تعالی می‌ترسیدند.
و برادران یوسف با کالای خویش به سرزمین مصر رسیدند، و بر او وارد شدند، آن‌گاه آنها را شناخت که برادرانش هستند، و آنها او را نشناختند که برادرشان است؛ چون مدت زیادی گذشته بود و شکل یوسف علیه السلام تغییر کرده بود؛ و وقتی که او را در چاه افکندند کودکی بود.
و وقتی آذوقه و توشه‌ای را که خواستند به آنها داد، پس از اینکه به او خبر دادند که برادری از پدرشان دارند که او را نزد پدرش گذاشته‌اند به آنها گفت: برادر پدری‌تان را نزدم بیاورید تا بار یک شتر برای‌تان بیفزایم، آیا نمی‌بینید که من پیمانه را کامل می‌کنم و از آن نمی‌کاهم، و من بهترین میزبان هستم.
اما اگر او را نزدم نیاورید دروغ شما در این ادعای‌تان که برادری از پدرتان دارید آشکار می‌گردد، آن‌گاه طعامی را برای‌تان پیمانه نخواهم کرد، و به سرزمین من نزدیک نشوید.
آن‌گاه برادرانش به او پاسخ دادند: او را از پدرش طلب می‌کنیم، و در این کار تلاش خواهیم کرد، و به‌راستی آنچه را که به ما فرمان دادی بدون کوتاهی انجام می‌دهیم.
یوسف علیه السلام به کارگرانش گفت: کالای اینها را بازگردانید تا هنگام بازگشت بدانند که ما آن را از آنها نخریده‌ایم، و این امر آنها را بر آن دارد که برای بار دوم درحالی‌که برادرشان همراه آنها است بازگردند؛ تا راستگویی‌شان را به یوسف علیه السلام ثابت کنند، و کالای‌شان را از آنها بپذیرد.
پس وقتی نزد پدرشان بازگشتند و اکرام یوسف علیه السلام به خودشان را برای پدر حکایت کردند گفتند: ای پدر ما پیمانه از ما بازداشته شد اگر برادرمان را با خود نبریم، پس او را با ما بفرست، زیرا اگر او را همراه ما بفرستی طعام را پیمانه می‌کنیم، و حفظ او را به تو تعهد می‌کنیم تا سالم به‌سوی تو بازگردد.
آیا شما را بر او امین گردانم همان‌گونه که شما را قبل از آن بر برادر تنی‌اش یوسف امین گردانیدم؟! همانا شما را بر یوسف هم امین گردانیدم، و شما به حفظ او تعهد دادید، اما به آن تعهد تان وفا نکردید، پس اعتمادی به تعهد شما مبنی بر حفظ او ندارم، و فقط بر الله اعتماد دارم، زیرا او بهترین نگهبان است برای کسانی‌که نگهبانی از آنها را بخواهد، و مهربان‌ترین مهربانان است برای کسی‌که برایش رحمت بخواهد.
و وقتی بارهای طعام‌شان را که گرفته بودند گشودند بهایش را دیدند که به آنها بازگردانیده شده است، آن‌گاه به پدرشان گفتند: پس از این اکرام چه چیزی از این عزیز طلب می‌کنیم؟ و این بهای غذای ماست که عزیز مصر از روی لطف به ما آن را بازگردانیده است. غذا را برای خانواده‌مان جلب می‌کنیم، و برادرمان را از آنچه که بر او می‌ترسی محافظت می‌کنیم، و به‌سبب همراهی او بار یک شتر می‌افزاییم، زیرا بار یک شتر نزد عزیز کاری آسان است.
پدرشان به آنها گفت: او را با شما نخواهم فرستاد تا اینکه پیمان استواری به الله ببندید که او را نزد من باز می‌گردانید مگر اینکه نابودی تمام شما را فرا گیرد، و هیچ‌یک از شما باقی نماند، و نه بر دفع آن توانا باشید و نه به بازگشت، پس وقتی پیمان استوار الله را بر این کار به او دادند، گفت: الله بر آنچه می‌گوییم گواه است، پس گواهی او برایمان کافی است.
و پدرشان اینگونه به آن‌ها توصیه کرد: به صورت دسته‌‌جمعی از یک در وارد مصر نشوید، بلکه از درهای پراکنده‌ای وارد شوید، زیرا این کار نگهدارنده‌تر است از اینکه کسی به تمام شما آسیبی برساند اگر این کار را بر شما خواسته باشد، و نمی‌گویم این کار به‌طور قطع آسیبی را که الله برای‌تان اراده کرده است از شما دفع می‌کند، و نه اینکه به‌طور قطع نفعی را که الله نخواسته باشد برای‌تان جلب می‌کند، زیرا حکم جز حکم الله نیست، و فرمان جز فرمان او تعالی نیست. در تمام کارهایم فقط بر او توکل کردم، و توکل‌ کنندگان در کارهای‌شان فقط باید بر او توکل کنند.
پس درحالی‌که برادر تنی یوسف علیه السلام با آنها بود به راه افتادند، و وقتی همان‌گونه که پدرشان به آنها فرمان داده بود از درهای مختلف وارد شدند ورودشان از درهای مختلف ذره‌ای از آنچه که الله بر آنها مقدر کرده بود از آنها دفع نمی‌کرد، بلکه این کار فقط مهر یعقوب علیه السلام بر فرزندانش بود، که آن را آشکار کرد، و آنها را بر این کار سفارش نمود، درحالی‌که می‌دانست حکمی جز حکم الله نیست، زیرا از ایمان به تقدیر و به‌کار گیری اسباب که به او آموختیم آگاه بود، اما بیشتر مردم از این امر آگاه نیستند.
و چون برادران یوسف علیه السلام نزدش وارد شدند، درحالی‌که برادر تنی او همراه‌شان بود، برادر تنی‌اش را به‌سوی خود کشاند، و پنهانی به او گفت: به‌راستی که من برادر تنی تو یوسف هستم، پس از کارهای نسنجیده‌ای که برادرانت انجام می‌دادند، چه آزار رساندن و کینه بر ما، و چه افکندن من در چاه، اندوه مدار.
پس وقتی یوسف علیه السلام به خدمتکارانش دستور داد که شتر برادرش را از طعام بارگیری کنند پیمانۀ پادشاه را که با آن آذوقه برای کسانی‌که برای گرفتن آذوقه می‌آمدند پیمانه می‌کرد بدون علم برادرانش در بار برادر تنی خویش قرار داد تا از این طریق او را کنار خویش نگه دارد. پس وقتی‌که برای بازگشت به‌سوی خانواده‌شان به راه افتادند منادی‌ای از پشت سرشان ندا زد: ای صاحبان شترهای بارگیری ‌شده با آذوقه، همانا شما دزد هستید.
برادران یوسف درحالی‌که به ندا دهندۀ پست سرشان و یاران همراهش روی آوردند گفتند: چه چیزی از شما گم شده است که ما را به دزدی متهم می‌کنید؟
منادی و یاران همراهش به برادران یوسف گفتند: پیمانۀ پادشاه که با آن پیمانه می‌کند از ما گم شده است، و هر‌کس پیمانۀ پادشاه را قبل از بازرسی بیاورد یک «جُعل» یعنی بار یک شتر جایزه دارد، و من این جایزه را برایش ضمانت می‌کنم.
برادران یوسف به آنها گفتند: به الله سوگند شما با مشاهدۀ احوال‌مان از پاکی و برائت ما آگاه شده‌اید، و همانا ما به سرزمین مصر نیامده‌ایم تا در آن فساد به پا کنیم، و در زندگی خویش نیز دزد نبوده‌ایم.
منادی و یارانش گفتند: اگر در ادعای‌تان مبنی بر برائت از دزدی دروغگو بودید، مجازات کسی‌که آن را دزدی کرده است نزد شما چیست؟
برادران یوسف به آنها گفتند: مجازات سارق نزد ما این است که هرکس مال مسروقه در بارش پیدا شود گردنش به مسروق‌عنه تسلیم می‌شود تا او را به بردگی بگیرد، مانند این مجازاتِ به بردگی‌ گرفتن، دزدان را مجازات می‌کنیم.
پس آنها را برای بازرسی بارهای‌شان نزد یوسف علیه السلام بازگرداندند، آن‌گاه برای پنهان حیله، قبل از بازرسی بار برادر تنی‌اش بازرسی بارهای برادران غیر تنی‌اش را شروع کرد، سپس بار برادر تنی خویش را بازرسی کرد، و پیمانۀ پادشاه را از آن در آورد. همان‌گونه که تدبیر قرار دادن پیمان در بار برادر یوسف را برایش آموختیم، امر دیگری برای او آموختیم و آن اینکه برادرش را به کیفر سرزمین خودشان مبنی بر برده‌ کردن دزد بگیرد، و اگر به کیفر پادشاه برای سارق که شلاق زدن و جبران خسارت بود عمل می‌کرد این امر محقق نمی‌شد، بلکه الله تدبیری دیگر را می‌خواست زیرا بر این کار تواناست. مراتب هر یک از بندگانمان را که بخواهیم به مرتبۀ یوسف علیه السلام بالا می‌بریم، و بالای هر صاحب علمی کسی است که از او عالم‌تر است، و بالای علم همگی، علم الله قرار دارد که از همه چیز آگاه است.
برادران یوسف گفتند: اگر دزدی کرده جای شگفتی نیست، زیرا پیش از اینکه او دزدی کند برادر تنی‌اش دزدی کرده است، منظورشان یوسف علیه السلام بود، آن‌گاه یوسف آزار دیدن از این سخن آنها را پنهان کرد، و آن را برای‌شان آشکار نکرد، و در نفس خویش به آنها گفت: حسادت شما و کار بدی که قبلا انجام داده‌اید، در این موقعیت، دقیقاً خودِ شرارت است و الله تعالی به این افترا که از شما صادر می‌شود داناتر است.
برادران یوسف به او گفتند: ای عزیز همانا او پدری پیر و سالخورده دارد که او را بسیار دوست دارد، پس به جای او یکی از ما را بگیر، به‌راستی‌‌که تو را در معامله با ما و دیگران از نیکوکاران می‌بینیم، پس با این کار به ما نیکی کن.
یوسف علیه السلام گفت: پناه بر الله که به جرم ستمکاری بر بی‌گناهی ستم کنیم، یعنی غیر از کسی‌که پیمانۀ پادشاه را در بارش یافتیم نگه داریم، همانا اگر این کار را انجام دهیم ستمکار خواهیم بود، چون بی‌گناهی را مجازات کرده‌ایم، و جنایتکاری را رهانیده‌ایم.
پس وقتی از پذیرفتن درخواست‌شان توسط یوسف علیه السلام ناامید شدند برای مشورت با یکدیگر از مردم کناره گرفتند، برادر بزرگشان گفت: آیا به یاد دارید که پدرتان عهد مؤکّد الله از شما گرفته است که پسرش را به او بازگردانید مگر اینکه چیزی‌که توان دفعش را ندارید شما را احاطه کند، و پیش از این در مورد یوسف کوتاهی کرده‌اید، و به عهد خویش با پدرتان در مورد او وفا نکردید، پس سرزمین مصر را ترک نمی‌کنم مگر اینکه پدرم اجازۀ بازگشت به‌سوی خویش را به من بدهد، یا الله به گرفتن برادرم در مورد من داوری کند، و الله بهترین داوران است، زیرا به حق و عدالت داوری می‌کند.
و برادر بزرگ گفت: نزد پدرتان بازگردید، و به او بگویید: همانا پسرت دزدی کرد، پس عزیز مصر او را به کیفر دزدی‌اش به بردگی گرفت، و ما خبر نمی‌دهیم جز به آنچه علم داریم از آنجا که پیمانه را دیدیم که از بارش خارج کرد، و ما آگاهی نداشتیم که او دزدی می‌کند، و اگر از این موضوع آگاه بودیم برای بازگرداندن او با تو پیمان نمی‌بستیم.
و -ای پدر ما- برای اینکه راستگویی‌مان برایت ثابت شود از اهل مصر که در آن بودیم بپرس، و از افراد کاروانی که با آن آمدیم بپرس که آنچه را ما به تو خبر دادیم به تو خبر می‌دهند، و به‌راستی‌که ما در دزدی او که به تو خبر دادیم واقعاً راستگو هستیم.
پدرشان به آنها گفت: امر آن‌گونه که شما بیان می‌کنید که او دزدی کرده نیست، بلکه نفس‌های‌تان برای‌تان آراسته است که به او مکر بزنید همان‌گونه که پیش از این به برادرش یوسف مکر زدید، پس صبر من صبری نیکوست، و در آن شکایتی جز به‌سوی الله نیست، امید است که الله همگی آنها را به‌سوی من بازگرداند: یوسف و برادر تنی‌اش، و برادر بزرگ آن دو، به‌راستی‌که او سبحانه از حال من آگاه است، و در تدبیر خویش برای کارم بسیار داناست.
و برای رویگردانی از آنها دور شد، و گفت: ای اندوه زیاد من بر یوسف!؛ و سیاهی دو چشمش از بس که بر او گریه کرد سفید شد، زیرا سرشار از غم و اندوه بود، و اندوهش را از مردم پنهان می‌کرد.
برادران یوسف علیه السلام به پدرشان گفتند: - ای پدر ما- به الله سوگند پیوسته یوسف را یاد می‌کنی، و بر او اندوه می‌داری تا اینکه بیماری تو سخت شود، یا عملاً نابود شوی.
پدرشان به آنها گفت: از غم و اندوهی که به من رسیده است تنها به‌سوی الله شکایت می‌کنم، و از لطف و احسان الله و اجابت دعای درمانده توسط او تعالی و جزای او به مصیبت ‌زده چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید.
پدرشان به آنها گفت: ای پسرانم، بروید و از اخبار یوسف و برادرش جستجو کنید، و از گشایش و اندوه ‌زدایی الله از بندگانش نومید نشوید، زیرا جز گروه کافران از گشایش و اندوه ‌زدایی او نومید نمی‌شوند؛ زیرا آنها از بزرگی قدرت الله و سرازیرکردن نعمت‌های او تعالی بر بندگانش آگاه نیستند.
آن‌گاه فرمان پدرشان را اجرا کردند، و برای جستجو از یوسف علیه السلام و برادرش رفتند، پس وقتی بر یوسف علیه السلام وارد شدند به او گفتند: سختی و فقر به ما رسیده است، و کالایی کم ‌ارزش و ناچیز آورده‌ایم، پس چنان‌که پیش از این بر ما پیمانه می‌کردی پیمانه‌ای کافی برای ما پیمانه کن، و با افزودن بر آن یا با چشم‌ پوشی از کالای کم ‌ارزش ما بر ما صدقه بده، زیرا الله صدقه‌ دهندگان را به نیکوترین پاداش جزا می‌دهد.
پس وقتی سخن‌شان را شنید از روی مهربانی بر آنها دلسوزی کرد، و خودش را به آنها معرفی نمود و به آنها گفت: آیا دانستید که با یوسف و برادر تَنی‌اش چه کردید آن‌گاه که از سرانجام کاری که با آنها انجام دادید بی‌خبر بودید؟!
آن‌گاه شوکه شدند، و گفتند: آیا تو خود یوسف هستی؟! یوسف علیه السلام به آنها گفت: بله من یوسف هستم، و این را که همراه من می‌بینید: برادر تنی من است، الله با رهایی از وضعیتی که در آن بودیم، و با بالا بردن منزلت بر ما منت بخشیده است، زیرا هرکس که با اجرای اوامر و ترک نواهی الله از او تعالی بترسد، و در برابر مصیبت شکیبایی کند؛ این کارش نوعی نیکوکاری است، و الله مزد نیکوکاران را تباه نمی‌سازد، بلکه آن را برای‌شان حفظ می‌کند.
برادرانش با پوزش ‌خواهی از کاری که با او انجام داده بودند به او گفتند: به الله سوگند که الله با صفات کمال که به تو عطا کرده تو را بر ما برتری بخشیده است، و به‌راستی‌که در کاری که با تو انجام دادیم خطاکار و ستمکار بوده‌ایم.
پس یوسف علیه السلام عذرخواهی‌شان را پذیرفت، و گفت: امروز هیچ سرزنشی بر شما نیست که کیفر یا توبیخ شما را ایجاب کند، از الله می‌خواهم که شما را ببخشد، و او سبحانه مهربان‌ترین مهربانان است.
آن‌گاه چون او را از آنچه که چشمان پدرش به آن دچار شده بود آگاه کردند پیراهنش را به آنها داد، و گفت: این پیراهنم را ببرید، و آن را بر صورت پدرم بیندازید تا بینایی‌اش بازگردد، و تمام خانواده‌تان را نزد من بیاورید.
و چون کاروان برای حرکت از مصر خارج شد، و از آبادی آن جدا گشت یعقوب علیه السلام به پسرانش و کسانی‌که در سرزمین او نزدش بودند گفت: به‌راستی‌که من بوی یوسف را استشمام می‌کنم، اگر شما مرا نادان ندانید و این‌گونه به خرفتی و کودنی نسبت ندهید که: این پیری است که عقلش تباه شده است، و چیزی می‌گوید که نمی‌داند.
کسانی از فرزندان او که کنارش بودند گفتند: به الله سوگند که تو پیوسته در گمان سابق خویش در مورد جایگاه یوسف نزد خود و امکان دیدن دوبارۀ او هستی.
پس وقتی خبر رسان به خبری که یعقوب علیه السلام را شاد می‌کرد آمد، پیراهن یوسف علیه السلام را بر صورتش افکند آن‌گاه بینا شد، در این هنگام به پسرانش گفت: آیا به شما نگفتم که من از لطف و احسان الله چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید؟
پسرانش با پوزش ‌خواهی از پدرشان یعقوب علیه السلام در مورد کاری که با یوسف و برادرش انجام داده بودند گفتند: ای پدر ما، از الله برای گناهان گذشتۀ ما طلب آمرزش کن، به‌راستی‌که ما در کاری که با یوسف و برادر تنی‌اش انجام دادیم گناه‌کار و بدکار بوده‌ایم.
پدرشان به آنها گفت: به‌زودی از پروردگارم برای‌تان آمرزش می‌طلبم، زیرا او گناهان بندگان توبه‌کارش را می‌آمرزد، و نسبت به آنها بسیار مهربان است.
و یعقوب علیه السلام و خانواده‌اش به قصد یوسف علیه السلام در مصر از سرزمین‌شان خارج شدند، پس وقتی نزد او وارد شدند پدر و مادرش را به کنار خودش کشید، و به برادران و خانواده‌اش گفت: به ارادۀ الله با امنیت در مصر وارد شوید که در آن آزاری به شما نمی‌رسد.
و پدر و مادرش را بر تختی که خودش می‌نشست نشاند، و پدر و مادرش و یازده برادرش با سجده بر او احترام کردند، و این سجده سجدۀ احترام بود نه عبادت، تا فرمان الله همان‌گونه که در خواب آمده بود محقق شود، از این رو یوسف علیه السلام به پدرش گفت: این احترام با سجده برای من توسط شما همان تعبیر خوابم است که پیش از این دیدم و آن را برایت حکایت کردم، که پروردگارم آن را محقق گردانید، و پروردگارم به من نیکی کرده است آن‌گاه که مرا از زندان خارج کرد، و آن‌گاه که شما را از بیابان آورد بعد از اینکه شیطان میان من و برادرانم را فاسد کرد، همانا پروردگارم در تدبیر خویش به آنچه که بخواهد بسیار دقیق است، و به‌راستی که او از احوال بندگانش آگاه، و در تدبیرش بسیار داناست.
سپس یوسف علیه السلام در دعا پروردگارش را خواند، و گفت: پروردگارا، پادشاهی مصر را به من عطا کردی، و تعبیر خواب را به من آموختی، ای آفریننده و پدید آورندۀ آسمان‌ها و زمین بدون نمونۀ قبلی، تو عهده‌دار تمام کارهایم در زندگی دنیا، و عهده‌دار تمام کارهایم در آخرت هستی، هنگام پایان اجلم مرا مسلمان قبض کن، و مرا با پیامبران صالح از پدرانم و دیگران در فردوس اعلی از بهشت ملحق کن.
- ای رسول- از این قصۀ یوسف و برادرانش که به تو وحی می‌کنیم آگاهی نداشتی، زیرا نزد برادران یوسف حاضر نبودی آن‌گاه که بر افکندن او در ته چاه تصمیم گرفتند، و آن حیله را اندیشیدند، بلکه ما آن را بر تو وحی کردیم.
و -ای رسول- بیشتر مردم ایمان نمی‌آورند هر چند که تمام کوشش خویش را به خرج دهی تا ایمان بیاورند، پس خودت را به خاطر افسوس بر آنها نابود نکن.
و اگر بیندیشند به‌طور قطع به تو ایمان می‌آورند؛ زیرا -ای رسول- تو بر قرآن و بر آنچه که آنها را به آن فرا می‌خوانی پاداشی از آنها طلب نکرده‌ای، پس قرآن چیزی جز یاد آوری برای تمام مردم نیست.
و چه بسیار است نشانه‌های دلالت‌ کننده بر توحید او سبحانه که در آسمان‌ها و زمین پراکنده است، که از کنار آنها می‌گذرند اما از تأمل در آنها و پندگیری به آنها رویگردان هستند، و به آنها توجهی نمی‌کنند.
و بیشتر مردم به الله به اینکه او تعالی آفریدگار و روزی ‌دهنده و زنده‌ کننده و میراننده است ایمان نمی‌آورند جز اینکه تندیس‌ها و بت‌هایی را با او عبادت می‌کنند، و ادعا می‌کنند که فرزندی دارد، سبحانه.
آیا این مشرکان در امان هستند از اینکه کیفری در دنیا آنها را فراگیرد که آنها را بپوشاند و بر آنها سایه افکند، و نتوانند آن را دفع کنند، یا قیامت به صورت ناگهانی آنها را فراگیرد، درحالی‌که آمدن آن را احساس نمی‌کنند تا برایش آماده شوند، پس به این خاطر ایمان نیاورده‌اند؟!
- ای رسول- به هرکس که چنین ادعا می‌کند بگو: این است راه من که مردم را به آن فرا می‌خوانم، من و کسانی‌که از من پیروی کرده‌اند و به هدایت من هدایت یافته‌اند، و به سنت من عمل کرده‌اند، بر حجتی آشکار به‌سوی آن فرا می‌خوانیم، و من از مشرکان به الله نیستم، بلکه از مُوَحّدان و یکتاپرستان او سبحانه هستم.
و -ای رسول- ما پیش از تو نفرستاده‌ایم مگر مردانی از انسان‌ها نه فرشتگان، که به آنها وحی می‌کردیم همان‌گونه که به تو وحی کردیم، از شهرنشینان نه از بادیه‌نشینان، آن‌گاه امت‌های‌شان آنها را تکذیب کردند پس آنها را نابود کرده‌ایم. آیا این کسانی‌که تو را تکذیب می‌کنند در زمین نگشته‌اند تا بیندیشند که سرانجام تکذیب ‌کنندگان قبل از آنها چگونه بوده است تا از آنها عبرت بگیرند؟! و برای کسانی‌که در دنیا از الله ترسیده‌اند نعمت‌های سرای آخرت بهتر است. پس آیا نمی‌اندیشید که آن بهتر است تا با اجرای اوامر الله - که بزرگترین آن ایمان است- و ترک نواهی او - که بزرگترین آنها شرک به الله است- از او تعالی بترسید.
این رسولان که آنها را می‌فرستیم به دشمنان‌شان مهلت می‌دهیم، و برای نزدیک‌ کردن تدریجی آنها به عذاب در کیفر آنها عجله نمی‌کنیم، تا اینکه نابودی آنها به تاخیر افتاد و رسولان از نابودی آنها ناامید شدند و کفار گمان کردند که رسولان‌شان در کیفر تکذیب ‌کنندگان و رهایی مؤمنان که به آنها وعده داده بودند به آنها دروغ گفته بودند؛ یاری ما به رسولان‌مان فرا رسید، و رسولان و مؤمنان را از نابودی واقع ‌شده بر تکذیب ‌کنندگان نجات دادیم، و عذاب ما از قوم جنایتکار آن‌گاه که عذاب را بر آنها فرو فرستیم بازگردانیده نمی‌شود.
به‌طور قطع در قصص رسولان و قصص امت‌هایشان، و در قصۀ یوسف علیه السلام و برادرانش پندی است که صاحبان عقل سلیم از آن عبرت می‌گیرند، قرآن که مشتمل بر این قصص است کلامی ساختگی و به دروغ نسبت داده شده بر الله نیست، بلکه تصدیقی است بر کتاب‌های آسمانی نازل ‌شده از جانب الله، و تفصیلی است برای تمام احکام و شرایعی که به تفصیل نیاز دارند، و راهنمایی است به‌سوی هر خیری، و رحمتی است برای مردمی که به آن ایمان می‌آورند؛ زیرا آنها هستند که از مضامین قرآن فایده می‌برند.
Icon